NaZaNiN jOoN
درد اینجاست که درد را نمی شود به هیچکس حالی کرد !

 

 

من همین دیروز بود که رفتم … رفتم و روی همان نیمکت نشستم …
گل سرخی روی آن گذاشتم و مثل همیشه زیر لب گفتم : هرجا که هستی تولدت مبارک !

 

 

 

 دردناک است دوست بداری و گمان کنی دوستت دارند حال آنکه او یگانه هستی تو باشد و تو یکی از هزاران لذت او …

 

 

 

 

چقدر میتوان تحمل کرد
نبودنت را ؟
نداشتنت را ؟
ندیدنت را ؟
نخواستنت را ؟

 

 

 

 

این روزهایم به تظاهر می گذرد …
تظاهر به بی تفاوتی
تظاهر به بی خیالی
به اینکه دیگر هیچ چیز مهم نیست اما چه سخت می کاهد از جانم این “نمایش” !

 

 

 

یه حسی از تو در من هست که می دونم تو رو دارم
واسه برگشتنت هرشب درارو باز میزارم

 

 

 

 

دست تو اگر بود ، دست من در جیبم نبود …

 

 

 

چیزیم نیست ، خوبم !
فقط تو را ندارم …

 

 

 

تو ماه را بیش تر از همه دوست می داشتی و حالا ماه هر شب تو را به یاد من می آورد
می خواهم فراموشت کنم اما این ماه با هیچ دستمالی از پنجره ها و این دلم پاک نمی شود !

 

 

 

 

حس آن ته سیگار مچاله
حس آن شاخه شکسته روی زمین
حس بیمار در کما رفته
حس آن بره که گرگ نشسته برایش به کمین
حس تنهایی و رخوت
حس جان دادن تو خلوت
حس مرگ دارم امشب !

 

 

گاهی اوقات بی قانونی عجب بیداد می کند در عاشقی …
یکی دور می زند اما دیگری باید جریمه شود !

 

 

 

باید کسی را پیدا کنم که دوستم داشته باشد ، آنقدر که یکی از این شب های لعنتی آغوشش را برای من و یک دنیا خستگیم بگشاید ؛ هیچ نگوید و هیچ نپرسد فقط مرا در آغوش بگیرد بعد همانجا بمیرم تا نبینم روزهای آینده را … روزی که دروغ میگوید ، روزی که دیگر دوستم ندارد ، روزهایی که دیگر مرا در آغوش نمی گیرد و روزی که عاشق دیگری می شود !

 

 

 

 

 

آرزویش برای من ، شیرینیش برای دیگری …
این است سهم من زندگی !

 

 

 

 

درد داره “امروز” حرفی برای گفتن نداشته باشی با کسی که “دیروز” تمام حرف هایت را فقط به او می گفتی …

 

 

 

حس رنگ زرد چراغ راهنمایی رانندگی رو دارم که هیچکی بهش “تـــــــوجـــــــه” نمیکنه !

 

 

 

دور می شوی و من در همین دور می مانم …
پشیمان که شدی برنگرد ، لاشه ی یک دل که دیدن ندارد !

 

 

 

تکلیفم روشن شد ؛ خاموش میشوم شیرینم …
فرهاد وار اینبار باید به جای کوه ، دل بکنم !

 

 

 

 

می گویند که ساکتم !
حکایتمان را برای هر که بگویم باورش نمی شود که آن همه عشق ، آن همه نیاز ، آن همه امید
ولی این همه حسرت …

 

 

 

من یاد تو را تا کردم و لای آن کتاب حافظ روی طاقچه که تو به من هدیه کرده بودی پنهان کردم …
آری خوب می دانم که دیگر نیستی ولی چه کنم که همه ی فال هایم تا ابد بوی تو را خواهند داد ؟!

 

 

 

 

 

  



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







برچسب‌ها: <-TagName->
چهار شنبه 7 فروردين 1392برچسب:,18:54به قلم: نازنین جوون ™